در پاییز سال ۱۳۸۴ بنا به دعوت کانون اندیشه جوان وابسته به پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی مباحثی در باره چیستی و چگونگی عرفان اسلامی در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران ارایه کردم. در لابلای مباحث مساله انزوا، انعزال و قطع از خلایق و استغراق در عبودیت الهی که در قرآن از آن به «تبتل» و در برخی از دعاها با عنوان «انقطاع الی الله» یاد شده، سخن به میان آمد. در پی آن در بهمن ماه همان سال از سوی نهاد نمایندگی دانشگاه ها برای ارایه کارگاه روش شناسی تفسیر قرآن عازم مشهد شدم.
کارگاه دو روز به طول انجامید و به خاطر کاری که باید انجام می دادم، ناگزیر به پیش انداختن زمان بازگشت شدم. به دنبال دفتر هواپیمایی بودم که دست قضاء بدون آن که برنامه ای در بین باشد، این ناچیز را به مسیر خیابان معروف به چهار طبقه در شهر مشهد کشاند. وقت اذان ظهر با عبور از کنار مسجد بناها همراه شد؛ یعنی همان مسجدی که استاد بسیار عزیز مرحوم آیت الله میرزا علی آقا فلسفی در آن نماز اقامه می کرد.
زمان را برای شرکت در نماز جماعت آن مسجد بسیار مغتنم دانستم. حواسم نبود که روز اول محرم است. پس از نماز مداحی مخلص و بی ریاء مداحی جانانه ای ارایه کرد و از ما بسان بسیاری دیگر همچون ابر بهار اشک گرفت. به دلم افتاد چه وقت طلایی است که با آن استاد کم نظیر جلسه گفت و شنودی داشته باشم و از همه شگفت آورتر آن که نمی دانستم این آخرین دیدار این ناچیز با آن استاد فرزانه است و ایشان تا پایان عمر شریف خود کمتر از ده روز مجال دارند.
در حالی که دور ایشان خلوت شد، به حضور ایشان رسیدم و خود را معرفی کردم و عرض کردم که سال ها توفیق حضور در حوزه مشهد الرضا (ع) و مدتی سعادت حضور در دروس ایشان را داشتم و چند سالی است که رحل اقامت در شهر قم افکنده ام. استقبال شایانی فرمود.
با عطف توجه به فضای فکری برخاسته از جلسات مبحث عرفان که چندی قبل در تهران داشتم، با چشمی اشکبار به ایشان گفتم: عمیقاً به حال شما غبطه می خورم؛ زیرا معتقدم که عامدانه و آگاهانه خود را از بسیاری از دغدغه های جاری و دلمشغولی ها و نشست و برخاست های پر آسیب که امثال ما را گرفتار خود کرده، رها کرده اید و خود را مستغرق در عبودیت الهی و خدمت به دین ساخته اید. خوشا به حال شما و بدا به حال امثال ما!
عرض کردم: هیچ گاه از خاطرم نمی رود که گاه بدون آن که بالای منبر روضه و مصیبتی بخوانید، چشم شماری از مردم با دیدن چهره شما لبریز از اشک می شد؛ گویا آنان چهره شما را برای تکاندن غبار جان خود و به پرواز آمدن روح پر تکاپوی خود کافی می دانستند!
عرض کردم: از غلتیدن در میان جمع و نشست و برخاست با خلایق خود را خسته و ملول می یابم و حس و حال می گوید که این نشست و برخاست ها عموماً با ناپالودگی ها و ناپاکی ها همراه است و پیوسته بر چهره جان گرد غبار می نشاند و حال و هوای معنا خواهی و معنویت طلبی را از انسان می گیرد. به این باور رسیدم که باید بسان بسیاری از مردان الهیِ تاریخ به انزوا و انعزال گرایید و به گوشه و دخمه ای پناه جست.
- کد خبر 11520
- پرینت